سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیشنهاداتی برای آشتی

سکوت، جواب‌های سـربـالا، درب قفل شده اتاق خواب، پریشـان خـاطـری. در ایـن شرایط می‌خواهید موی سر خود را بکنید، رک بگوییـم، دیگر فکری به نظرتان نمی‌رسد و نمی‌دانید چه بکنید. عذرخواهی از دوست، همسر و یا نامـزدتان ممکن است مشکل به نظر برسد، بخصوص زمانی که بر سر موضوعی با هم چندین بار مخالفت کرده باشید. ممکن اسـت در خـود توان گفتن "متاسفم" را نبینید و شاید هم هر کاری را که فکر می‌کردید به او می‌فهماند از کرده خود پشـیـمـان هستید ، را انجام داده‌اید. در این قسمت چندین روش جهت عذرخواهی مطرح شده است که تـوسـط حـل و فصل نمودن اختلافات و عبرت گرفتن از تجارب به قضیه خاتمه خواهد داد. من خودم شخصا بارها از این روش ها در مذاکرات با دوستان استفاده کردم و 100% موفق بودم.

انتقاد را با گشاده‌رویی بپذیرید: گوش دادن به حرف‌های طرف مقابل یک موضوع مهم برای پایان دادن به جر و بحث به شمار می‌رود. مجادله‌هایی که هر دوی شما تصور می‌کنید، حق با شما است و مشکل مربوط به هر جفتتان می‌باشد. این بخصوص زمانی صدق می‌کند که قبلا نیز مکررا بر سر موضوع فعلی بحث کرده باشید. وقتی وی از شما انتقاد می‌کند، شمشیرتان را از رو نبندید. این طور نشان دهید که حرف او را می‌فهمید، همان‌گونه که انتظار دارید هنگامی که شما صحبت می‌کنید، او نیز متـوجه منظورتان شود. باز فکر کنید، نظر خودتان را بدهید، ایده او را لحاظ نموده و جلو روید.

آنتراک دهید: در اوج یک مجادله، فشار خونتان بالا می‌رود، تپش قلبتان بیشتر می‌شود و ممکن اسـت چیزهای بگویید که لزوما از بیان آنها منظوری ندارید. همیشه به مکانی خـلوت نـیـاز دارید که در آن از هم جدا شده، آرام گرفته و افکار خود را جمع نمایید. البته هنـگامی که خیلی عصبانی هستید، از ماشینتان به عنوان یکی از آن مکان‌ها استفاده نکنید. سعی نمایید کمی قدم زده و یا بدوید. یا به آشپزخانه رفته کمی از ظـروف نشـسـته را بشویید. انرژی خود را معطوف فعالیت‌های مفیدتر و سودمند‌تر کنیــد و در عیـن حـال بـه طرف مقابل مقداری و منطقی در شما ایجاد شود.

گذشته را یادآوری نکنید فرصت دهید تا با خودش تنها باشد. برگشتن به بـحـث و مـجـادلـه، بعد از یک استراحت کوتاه باعث می‌شـود در مورد مـوضوع با دیدی بازتر و فکری آزادتر نگریسته و امیدی بیشتری برای رسیدن به یک نـتـیـجه عـملی: اگر می‌خواهید به نیتی در آینده دست پیدا کنید، با پیش کشیدن گذشته‌ها به هیـچ کجـا نخواهید رسید. مهم نیست که او بار آخر فلان چیز را گفته و یا شما چه گفتید. با هم عهد کنید که گذشته‌ها گذشته. به چیزی که اکنون در حال روی دادن است توجه کنید. آتش‌آور معرکه شدن راهـی به جـایی نخواهد برد. با فراموش کردن گذشته، زودتر به توافق خواهید رسید.

دست‌ یازی نمایید: اگر به آرامی در مورد موضوعی بحث می‌کنید و طرف مقابل به یکباره صدایش را بالا برده و از کـوره در رفـت، کـافی است به طرفش رفته و او را نوازش کنید. دست خود را به آرامی در دستان او قرار دهید. بگذارید بفهمد که این فقط یک مجادله بی اهمیت است و شمـا برای شنیدن صحبت‌های او در کنارش هستید. به علاوه نوازش، نشان‌دهنده این اسـت کـه شما به او اهمیت داده و دشمن او نیستید.

مشکل‌ترین کلمه را به زبان آورید: یک عذرخواهی واقعی می‌تواند یکی از دشوارترین پیشنهاداتی باشد که ما ارایه مـی‌کنیم. برخلاف تصور عموم، همه افراد قادر به زبان آوردن این کلمه 6 حرفی بوده و تا به حال هیچ کسی بعد از گفتن آن غش نکرده است. می‌توانید پیش از این که تسلیم شده و بگویید متـاسـفـم، به بحث و جدل ادامه دهید، اما بهتر است با بیان این کلمه آب را روی آتش ریخته و خیلی سریع‌تر قائله را ختم دهید.

جمله‌ای دلپذیر به او بگویید: یک مجادله مـی‌تـواند بسیار خسته کنده بوده و اثرات احسـاسـی سـویی را به طور موقتی به همراه داشته باشد. با این که باید روشن و صادق بود، گاهی اوقات ابراز حقیقت باعث بروز صدمه می‌گردد. بعد از مجادله و جر و بحثی طولانی، وقت کوتاهی را اختصاص دهید به اینکه به یکدیگر یادآوری کنید که آن فقط یک اختلاف نظر معمولی بوده و اگر چه ممکن است برخی از عقاید همسرتان باعث اذیت و آزاد شـما شـود، امـا در عـوض بسیاری از محاسـن دیگر وی را مانند خوش مشربی او، عشقش به فرزندانتان یا جدیتش، دوست دارید. در این صورت همسر شما نیز به احتمال زیاد دست به مقابله به مثل خواهد زد. گاهی اوقات فراموش کردن حرف‌های آزاردهـنده کسی که دوستش دارید مشکل به نـظر می‌رسد. اما اگر چیزی قابل تعریف را با آن بیامیزید، روبرو شدن با مساله بسیار آسان‌تر خواهد شد.

بگویید دوستش دارید: بسیار تاکید می‌کنیم همیشه، همیشه، همیشه هنگامی کـه مـی‌خواهید به حالت آشتی و صلح برگردید به همسرتان بگویـیـد کـه دوسـتـش دارید. اطـمیـنـان دادن ایـنـکـه احساس شما نسبت به همسرتان هیچ گاه و تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد، در دستیابی به یک نتیجه صلح‌آمیز و ماندنی نقش بسیار با اهمیتی خواهد داشت.

برای عصر برنامه‌ریزی کنید: بعد از ایـن که در خـانه اوضـاع آرام شـد، برای آزاد شدن فکـرتان از مجادله بـرای انجام یک فعالیت تفریحی آماده شوید. اگـر هـمـسـرتـان قبـلا بـرای رزرو بـلیـط سیـنــما و یا گرفتن تاکسی اقدام می‌کرد، این بار شما پیـش‌دستـی نموده و این کارها را انجام دهیـد. او تحث تاثیر این اعمال نوظهور شما قرار خواهد گرفت و این به شما فرصتی می‌دهـد تـا بتوانید از این تغییر رفتاری لذت ببرید. ممکن است زمانی توسط همسرتان آدمی تنبل و نامرتب مورد خـطاب قرار گرفـتــه و سریعا نیز این موضوع را فراموش نموده باشید. اما در مورد زنان وضعیت متفاوت است آنها بسیار سخت می‌تـوانـنـد سخنی که برایشان گران تمام شده است را از ذهنشان خارج نمایند. با پیشقدمی در پیشنهاد دادن یک فعالیت تفریحی، بخصوص بـعد از جــر و بحث، نه تنها ذهن خود را مشغول موضوعی دیگر می‌کنید، بلکه به همسرتان می‌فهمانید که هنوز هم دوست دارید وقتتان را با او بگذرانید.

ببخشایید، اما همیشه فراموش نکنید: عذرخواهی تنها به ایـن مـعنا نـیست کـه بـگویید متـاسف هستید و آن اتفاق را برای همیشـه فراموش کنید. در حقیقت، فراموشی باعث می‌گـردد کـه مساله مـورد نـظـر مسـتـعـد بازگشت و سرایت دوباره به رابطه‌تان شود. با وقـت گـذاشـتـن بـرای بـحـث و گـفـتـگوی منطقی و آزادانه در مورد مشکلات، در عین حالی که می‌دانـید طرف مقابلتان را دوست دارید، خواهید توانست اختلاف نظرها را تـبـدیل به وسـیـله‌ای جهت تفاهم بیشتر نمائید.


به سادگی از زندگی لذت ببرید!!

کتاب های زیادی در زمینه موفقیت و خوشبختی نوشته شده. چند جمله زیر به نظر من خلاصه جامعی از این کتاب ها و نوشته ها است. امیدورام مفید باشه. برای من که خیلی مفید بود...

§   روزانه 10 تا 30 دقیقه قدم بزنید و در هنگام قدم زدن لبخند را فراموش نکنید. این کار بهترین داروی افسردگی است.

§   حداقل 10 دقیقه در روز با خود خلوت کنید.

§   با استفاده از ویدئو برنامه های تلویزیونی آخر شب و مورد علاقه تان را ضبط کنید،  تا بیشتر بخوابید.

§   4.صبح ها که از خواب بیدار می‌ شوید،  این جمله را تکرار کنید:" امروز قصد دارم که..."

§   امسال بیشتر از سال پیش به تماشای فیلم های سینمایی ( مناسب برای تمام سنین) ،  بازی با دوستان و خواندن کتاب بپردازید.

§   زمانی را به مراقبه و نیایش اختصاص دهید. این کارها سوخت روزانه برای انجام زندگی پر مشغله تان را فراهم می‌ کند.

§   با افراد بالای 70 سال و زیر 6 سال اوقات بیشتری صرف کنید.

§   از غذاهایی که از گیاهان و درختان به دست می‌ آیند،  بیشتر استفاده کنید و کمتر از مواد غذایی که در کارخانه ها تولید می‌ شوند، مصرف کنید.

§   چای سبز و مقادیر بسیار بیشتری آب بنوشید. تمشک، غذاهای دریایی، کلم بروکلی،  بادام و گردو مصرف کنید.

§   تلاش کنید هر روز حداقل سه نفر را به لبخند وادارید.

§   از خانه گرفته تا داخل ماشین و روی میز کار همه را غبار روبی و مرتب  و تمیز کنید. بگذارید انرژی تازه ای وارد زندگی تان شود.

§   انرژی پر ارزش تان را بر سر شایعه سازی،  مسایل مربوط به گذشته،  افکار منفی و یا چیزهایی که کنترل بر آن ندارید، هدر ندهید. در عوض انرژی تان را صرف لحظه های مثبت فعلی کنید.

§   صبحانه تان را مانند یک شاه، ناهارتان را چون یک شاهزاده و شام تان را چون یک بچه دانشگاهی که کارت اعتباری اش ته کشیده بخورید.

§   بیشتر لبخند بزنید و بخندید. این کار هیولاهای انرژی خوار را از شما دور نگه خواهد داشت.

§    زندگی کوتاه تراز آن است که وقت مان را صرف تنفر از دیگران کنیم.

§    مجبور نیستید همه بحث ها و منازعات را به نفع خود تمام کنید. بپذیرید که مخالف نظر یکدیگر بیندیشید.

§    با گذشته تان صلح کنید تا زمان حال شما را خراب نکند.

§    زندگی تان را با زندگی دیگران مقایسه نکنید. شما از هدف آنها و یا زندگی شان هیچ نمی‌ دانید.

§    شمع روشن کنید. زیباترین ملحفه تان را استفاده کنید و برای روز مبادا و یا روز خاصی نگه ندارید. امروز همان روز خاص است.

§    فرد دیگری جز شما مسئول خوشبختی تان نیست.

§    همه مشکلات را با این جمله بسنجید: " آیا تا پنج سال آینده،  این مساله اهمیتی خواهد داشت؟"

§    همه را برای همه چیز ببخشید.

§    زمان،  حلال همه مشکلات است،  به همه چیز حتی خود زمان، زمان دهید.

§    شرایط هر چه قدر خوب یا بد،  بالاخره تغییر می‌ کند.

§    این شغل شمانیست که در زمان بیماری به دادتان می‌ رسد،  بلکه دوستانتان هستند. با آنها در تماس باشید.

§    خود را از شر هر چه که سودمند،  زیبا و شادی بخش نیست،  خلاص کنید.

§    حسادت،  هدر دادن وقت است. شما الان به همه آنچه نیاز دارید،  رسیده اید.

§    بهترین ها هنوز در راه هستند.

§    در انتخاب هایتان دقیق باشید و همیشه سعی کنید کاری که به شما سپرده می‌ شود به بهترین نحو انجام دهید.

§    با خانواده در تماس باشید.

§    شب ها پیش از خواب این جمله را کامل و تکرار کنید:" به خاطر...ممنونم." "امروز من...را انجام دادم"

§    یادتان باشد،  شما آنقدر خوشبخت هستید که نگذارید استرس و نگرانی به شما راه یابد.

§    از سفر زندگی لذت ببرید ما مجبور نیستیم با سرعت از همه چیز بگذریم


سخنانی از ناپلئون بناپارت

در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است
اولین شرط توفیق شهامت و بی باکی
است
ناپلئون بناپارت : نایاب ترین چیزها در جهان دوست صمیمی است
.
دردها و رنج ها فکر انسان را قوی می سازد 
کسانی که روح نامید دارند مقصرترین
مردم هستند
کسی که می ترسد شکست بخورد حتما
شکست خواهد خورد
یک روز زندگی پر غوغا و در شهرت و افتخار بهتر از صد سال گمنامی است
.


یک همچو برادری

  یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
" دان کلارک"


لبخند

 به همدیگر لبخند بزنید بدون توجه به این که طرف مقابلتان کیست و همین امر سبب خواهد شد که عشق و محبت در میان شما در مقیاس وسیعی رشد یابد... "مادر ترزا"
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:
" اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.
از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.
کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد.

مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟
"بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد.  اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.
بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
                                               "زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"


عشق: تنها نیروی خلاق

به هر کجا که می روید عشق و محبت افشانید و این کار را از خانه خودتان آغاز کنید: به فرزندانتان، به همسرتان، به شوهرتان و به همسایه دیوار به دیوارتان عشق بورزید... هرگز پذیرای کسی نباشید مگر این که او را راضی تر و شادمان تر از قبل بدرقه کنید. تجسم عینی مهربانی های خداباشید، مهربان در چهره، در چشمان، در لبخند و در سلام های گرم و دوستانه. ............. " مادر ترزا "

استاد دانشگاهی از دانشجویان رشته جامعه شناسی خواسته بود تا به کوچه پس کوچه های کثیف و پر جمعیت بالتیمور بروند و سوابق 200 پسر نوجوان را گرد آورند. سپس از آنان خواسته بود که نظر و ارزیابی خود درباره آینده همان نوجوانان را در گزارشی به رشته تحریر درآورند. دانشجویان در مورد هر یک از این نوجوانان نوشته بودند: " هیچ شانسی ندارد". ....
بیست و پنج سال پس از این واقعه، استادی دیگر از دانشگاه ضمن برخورد با مدارک و بررسی های این تحقیق از دانشجویان خود می خواهد تا مساله را پیگیری کنند و ببینند چه بر سر آن 200 نوجوان آمده است. دانشجویان دریافتند به استثنای 20 پسری که مرده و یا به محل های دیگر کوچیده بودند، 176 نفر از 180 نفر باقیمانده در شغل های نسبتاً خوبی چون وکالت، طبابت و تجارت مشغول بکار هستند.
استاد متعجب می شود و تصمیم می گیرد موضوع را تا اخذ نتیجه نهایی پیگیری کند. همه این مردان در منطقه تحقیق بسر می بردند و از این رو برای استاد این امکان وجود داشت تا تک به تک آنان را ملاقات کرده و بپرسد: "علت موفقیت شما چه بوده است؟" در هر مورد، ‌این پاسخ پراحساس را شنیده بود که: " یک معلمی داشتیم که..."
معلم هنوز در قید حیات بود، لذا استاد توانست وی را، که حالا دیگر کاملاً پیر شده بود ولی هنوز هشیاری و ذکاوت از سکناتش می بارید، پیدا کند و فرمول سحرآمیزش را که به وسیله آن توانسته بود این بچه های کوچه پس کوچه های کثیف پائین شهر را به چنان موفقیت هایی برساند، بپرسد. چشمان معلم از شنیدن این سوال برق زده بود و لبانش با لبخندی ملایم به حرکت درآمده بود

" خیلی ساده است ، من از صمیم قلب به یکایک آن بچه ها عشق می ورزیدم."  
                                                                                                                                    "اریک باترورث"


راز پیشرفت غربی ها

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید.
پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند: وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست.
نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد.
یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت: من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند.
اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.
بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده.
سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست.
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد ....
""  من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسان وجودی ارزشمندتر داشته باشد به همان اندازه نیز متواضع، مودب و فروتن است  ""
... بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.


حکایت پروانه

یک روز ، سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد . فعالیت پروانه متوقف شد ، به نظر می رسید تمام تلاش خود را انجام داده و دیگر نمی تواند ادامه دهد .
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز ، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند . اما هیچ اتفاقی نیفتاد ! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول شد و هرگز نتوانست پرواز کند.
« چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن ،  راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود ، تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند . »
                                      گاهی اوقات ، تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.
اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .


جمله های زیبا و مفید از بزرگان

 اگر بخواهید برای همه مردم همه چیز باشید, برای هیچ کس _ از جمله خودتان_ چیزی نخواهید بود.

وقتی هدف بزرگی الهام بخش شما می شود، وقتی طرح بزرگی به میان می آید، اندیشه های شما حد و مرزها را پشت سر می گذارد. ذهن شما به فراسوی محدودیتها می رود، هشیاریتان در همه جهات بسط پیدا میکند، و خود را در دنیای جدید، عالی و شگفت انگیز می یابید.

به یاد داشته باش :
به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است 

قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله
.

 وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.

موفقیت ، یک درصد نبوغ ، 99 درصد عرق ریختن  ..... توماس ادیسون

سعی نکنیم بهتر یا بدنر از دیگران باشیم،بکوشیم نسبت به خوذمان بهترین باشیم ...  مارکوس گداویر


هیچ وقت با خانم ها درگیر نشید ...

حکایت
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد!

رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد.
قورباغه به او گفت؛نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم..... هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ده
برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت
ده برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم.
قورباغه به او گفت شوهرت
ده برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!!!!!


نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.