سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا رو شکر ....

 

I Am Thankful....
I can see the beauty all around me.
There are those whose world is always dark
خدا رو شکر .... من میتونم تمام زیبایی های پیرامونم را ببینم
کسانی هستند که دنیا یشان همیشه تاریک و سیاه هست

I Am Thankful ...
My heart can be broken.
There are those who are so hardened they cannot be touched

خدا رو شکر .... که دل رئوف و شکننده ای دارم ..
کسانی هستند که این قدر دلشون سنگ شده که هیچ محبت و
احساسی رو درک نمیکنن

I Am Thankful ...
For the opportunity to help others.
There are those who have not been so abundantly blessed as I.

خدا رو شکر ..... به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم
کسانی هستند که از این تعمت و برکت وافری که به
من داده ای بی بهره اند 

I Am Thankful ...
I have been loved.
There are those for whom no one has ever cared.

خدا رو شکر ...... که کسی هست که منو دوست داره
کسانی هستند که بود و نبودشون واسه هیچکس مهم نیست


خدا هست

متن حکایت

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟

کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟)

دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟

برای سومین بار هم  کسی پاسخ نداد.

استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست

و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟

همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟

همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد

که استادشان مغز ندارد


تغییر ...........

             بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
«کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»

تله موش

متن حکایت
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که
می‌رسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خنده‌ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود.
همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت.
زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد.
بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته‌ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
شرح:
به مسائل سطحی نگاه نکنید. شاید مسائلی که در نگاه اول، بی ارتباط با یکدیگر به نظر می رسند، به هم مربوط باشند. نگاه عمیق و سیستماتیک به مسائل و تفکر دقیق در مورد آنها، می‌تواند به مدیران کمک کند تا ریشه مسائل و مشکلات را بهتر و درست تر شناسایی کنند و بتوانند راه حل های مناسبی برای حل آنها بیابند.


لطیفه

کی باید رئیس باشه؟
 تمام اعضای بدن جلسه‌ای تشکیل دادند تا رئیس بدن را تعیین کنند.
مغز گفت: "من رئیسم، چون تمام سیستم‌های بدن را کنترل می‌کنم و بدون من هیچ عملی در بدن انجام نمی‌شود."
خون گفت: "من باید رئیس بدن باشم، چون اکسیژن را به تمام اعضای بدن می‌رسانم و بدون من هیچ عضوی کار نخواهد کرد."
معده گفت: "من باید رئیس باشم، چون تمام غذاها را من پردازش می‌کنم و انرژی لازم اعضای بدن را تأمین می‌کنم."
….  همهمه‌ای سر گرفت و باقی اعضاء نیز تلاش می‌کردند رئیس بودن خود را توجیه کنند.
در این بین مقعد با صدای بلند گفت: "من رئیس بدن هستم."
به یکباره اعضای بدن شروع به خندیدن کردند و مقعد را مسخره کردند.
او نیز عصبانی و منقبض شد و ....  از کارش استعفا داد !

در فاصله چند روز، مغز دچار سردرد وحشتناکی شد، معده ورم کرد و خون نیز سمی شد. به ناچار همه اعضاء تسلیم شدند و توافق کردند که مقعد باید رئیس بدن باشد.


شرح : اگر سیستمی خوب طراحی و تولید شده باشد (مانند بدن) همه اجزای آن لازم و ضروری هستند. عملکرد چنین سیستمی در حد مورد انتظار، نیازمند وجود و همکاری تمام اجزای آن است و اجزا نسبت به یکدیگر برتری ندارند. چنین سیستمی یک سیستم ناب (Lean) است و کوچکترین خللی در یکی از اعضاء، موجب اختلال در کل سیستم و اجزا می‌شود.

                              بنی آدم اعضای یکدیگرند ******* که در آفرینش ز یک گوهرند
                                    چو عضوی بدرد آورد روزگار*******دگر عضوها را نماند قرار


شتر کنجکاو

متن حکایت

بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسم مادر؟
شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.
شتر مادر: پسرم. این مژه‌ های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم.....
شتر مادر: بپرس عزیزم..
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟؟؟؟
مهارتها، علوم، توانائیهاو تجارب فقط زمانی مثمر ثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید......
الان شما در کجا قرار دارید؟
 


تصمیم گیری با لوبیا

متن حکایت

روزی از روزها، در یکی از شرکت های صنعتی مدیری توانمند کار می‌کرد که آوازه "تصمیم گیرنده سریع " را با خود یدک می‌کشید. هر زمان که یکی از کارمندان آن شرکت نزد این مدیر می‌آمد و مشکلی را با او در میان می‌گذاشت، مدیر توانمند ما در حالی که با یک دست در جیب و یک دست زیر چانه به سقف خیره می‌شد، اندکی به تفکر می‌پرداخت و سپس سریعاً و با اقتدار کامل پاسخ مثبت یا منفی خود را اعلام می‌کرد به طوری که کارمندان از این همه اعتماد به نفس که در رییس خود می‌دیدند دچار شگفتی می‌شدند.
پس از گذشت چند سال ، با تصمیمات و تدابیر سریعی که این مدیر اتخاذ می‌کرد، شرکت آنها عالی ترین مدارج پیشرفت را پیمود. داستانهای زیادی در مورد توانایی مرموز تصمیم گیری سریع این مدیر نقل می‌شد و حتی کار به دخالت دادن نیرو های فوق طبیعی نیز کشیده شده بود. یک روز، رییس قسمت فروش شرکت نزد او آمد و پس از ارائه طرحی از او خواست نظرش را در باره آن طرح بیان کند. مدیر، پس از برانداز کردن آن طرح و پرسیدن چند سوال، اندکی به تفکر پرداخت و گفت: "طرح خوبی است، آن را به مرحله اجرا در آور". روز دیگری، از مدیر در مورد وضعییت سالن غذا خوری شرکت سوال شد و پیشنهاد گردید که محل آن به جای دیگری تغییر یابد. اما مدیر پس از طرح چند سوال ابراز داشت : "سالن در همان جایی که هست باقی بماند".
تصمیم گیری سریع و موکد و بدون تاخیر و همیشه جواب سریع و صریح دادن از خصوصیات برجسته مدیر توانمند ما بود که سایر مدیران در مورد آن غبطه می‌خوردند. سالها گذشت و آن شرکت با مدیریت آن مدیر، پیشرفتهای زیادی نمود تا اینکه یک روز زمان باز نشستگی او فرا رسید. مدیر جانشین که از تواناییهای مدیر قبلی اطلاع کامل داشت از او خواست که راز موفقیتش را با او در میان بگذارد. مدیرقدیمی با کمال میل حاضر شد که رازش را برملا سازد. این بود که گفت: "راز کار من لوبیاست" . مدیر جدید که کاملا گیج شده بود از او خواست که مسئله را بیشتر توضیح دهد. به همین سبب مدیر قدیمی مقداری لوبیا از جیبش درآورد و پس از اینکه آنها را در این دستش ریخت و دو باره در جیبش قرار داد گفت: "سالها قبل پی بردم که اگر تصمیم گیری در مورد مسئله ای را به عقب بیاندازی آن مسئله بسیار بدتر و مشکل تر از قبل می‌شود. این بود که من روشی را برای تصمیم گیری سریع ابداع نمودم. روش من به این ترتیب بود که پس از تهیه مقداری لوبیا، آنها را در داخل جیبم قراردادم و هر زمان که مجبور بودم در مورد سوالی جواب بله یا نه بدهم مقداری از آن لوبیاها را به اندازه یک مشت بر می‌داشتم و در داخل جیبم شروع به شمارش آنها می‌کردم. اگر مجموع این لوبیاها عددی فرد بود جواب منفی و اگر مجموع آنها زوج بود جواب مثبت می‌دادم ".
مدیر قبلی ادامه داد: "همانطوریکه می‌بینی فرقی نمی کرد که جواب من مثبت باشد یا منفی بلکه چیزی که مهم بود این بود که جریان تصمیم گیری به تعویق نیافتد. البته تصمیمات من گاهی از اوقات غلط از آب در می‌آمد و این امری اجتناب ناپذیر بود. اما، چه درست و چه غلط، تصمیم گیری باید هرچه سریعتر صورت پذیرد تا بتوان انرژی خود را صرف چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند نمود". این گونه بود که مدیر جدید نیز همراه با مقداری لوبیا داخل جیبش، پست مدیریت را از آن مدیر توانمند تحویل گرفت ..... 

شرح: در این حکایت در مورد اهمیت تصمیم گیری سریع و بموقع صحبت شده است. به نظر نویسنده علاوه بر درستی هر تصمیم، اتخاذ تصمیم بموقع نیز اهمیت زیادی دارد بطوری که با درستی تصمیم برابری دارد. عدم تصمیم بموقع بعضی اوقات از تصمیمات صحیح دیرهنگام نیز بدتر است.


هفت راه برای بهبود عادت عمل گرایی

خیلی از افراد با این مشکل مواجه هستند که زمان زیادی را صرف خلق ایده ها و نقشه هایشان می کنند ولی هرگز زمان کافی و لازم برای عملی کردن به آنها را به دست نمی آورند. این ? روشی بخشی از کتاب The Magic of Thinking Big نوشته ی David Schwartz است.

 

هرگز منتظر شرایط ایده آل نباشید

اگر منتظر این هستید که شرایط به شکل خاصی از نظر شما کامل و ایده آل باشد تا کاری را شروع کنید این بدان معنی است که شما هرگز آن کار را نمی خواهید شروع کنید، چون همیشه چیزی وجود دارد که مطابق شرایط مطلوب و مورد نظر شما نیست. مثلا از زمان بندی خارج شده اید، شرایط بازار خوب نیست یا در کاری که می خواهید شروع کنید رقبای زیادی وجود دارد و ... . در دنیای واقعی چیزی با نام شرایط مطلوب اصلا وجود ندارد. شما بایستی با مشکلات در حین شروع و رشد کردنشان روبرو شوید و مقابله کنید. ساده اگر بخواهیم بگوئیم بهترین زمان برای شروع کاری سال گذشته بود، دومین بهترین زمان برای شروع آن کار همین الان است.

 

عمل گرا باشید

تمرین کنید بیشتر به انجام کارها بپردازید تا به آنها فکر کنید. مثلا می خواهید ورزش کردن را شروع کنید؟ یا ایده ی خاصی دارید که می توانید رئیستان را حیرت زده کنید؟ همین امروز این کار را بکنید. هر چه ایده یی بیشتر در ذهن شما بماند و به آن عمل نکنید کمرنگ تر می شود و ممکن است هرگز آن را عملی نکنید. بعد از چند روز جزئیات خاص آن ایده را فراموش میکنید. زمانی که عمل گرا شوید کارهای بیشتری را انجام خواهید داد و ایده های بیشتری را در حین کارهایی که مشغول عملی کردن آنها هستید خلق خواهید نمود

داشتن ایده به تنهای نمی تواند برای شما موفقیت به بار آورد

ایده ها بسیار مهم هستند، اما زمانی ارزش می یابند که پیاده سازی شوند. یک ایده ی متوسط یا حتی سطحی اگر به مرحله ی عمل برسد بسیار با ارزش تر از ایده ی فوق العاده و طلائی است که دائما به روزهای آینده و یا پیش فرض شرایط مطبوب موکول میگردد. اگر ایده یا فکری دارید که به آن ایمان دارید و معتقد هستید بهتر است هر چه زودتر برای پیاده سازی اش اقدام کنید.

غلبه فعالیت و عمل بر ترس

آیا تا به حال توجه کرده اید سخت ترین بخش برای سخنرانی در یک جلسه یا در مکانی عمومی انتظار کشیدن برای رسیدن نوبت صحبت به شما است؟ حتی بهترین بازیگران و یا سخنرانان نیز به همین علت دچار استرس و عدم توانایی کافی می شوند، اما به محض اینکه سخنرانی توسط شان آغاز می شود استرس از بین می رود. عمل کردن و فعال بودن بهترین راه برای غلب بر ترس است. سخت ترین بخش برای هر کاری و فعالیتی شروع آن است. بعد از شروع شما کم کم با آن تطبیق پیدا می کنید و اوضاع دائما بهبود خواهد یافت، بهتر است با فعالیت و عمل بر ترس خود غلبه کنید.

 

موتور خلاقیت تان را به صورت مکانیکی راه بیاندازید

یکی از تصورات غلط در مورد کارهایی که نیاز به خلاقیت دارند این است که افراد تصور می کنند زمانی می توان در اینگونه کارها موفق بود که ایده ها به آنها به سرعت الهام -وحی- گردد. اکر منتظر هستید تا مثلا یک ایده به شما نازل بشود، مقدار کاری که انجام خواهید داد بسیار کم و خارج از تصورتان است. به جای فکر کردن بهتر است موتور خلاقیتتان را به صورت مکانیکی راه اندازی کنید، مثلا اگر می خواهید بنویسید ولی چیز خاصی برای نوشتن ندارید، بهتر است خودتان را مجبور کنید تا در جایی بشینید و بنویسید. قلم را روی کاغذ بگذارید، کمی آشفتگی فکری، تصورات ذهنی و کم کم ایده یی در شما شکل خواهد گرفت و خودتان در حین نوشتن به آن شاخ و برگ خواهید داد.

 در زمان حال زندگی کنید

بر روی آنچه که می توانید همکنون انجام دهید تمرکز کنید. نگران کارهایی که مثلا هفته گذشته می توانستید انجام دهید یا کارهایی که فردا می توانید انجام دهید نباشید. تنها زمانی که شما می توانید بر آن اثرگذار باشید الان است. اگر زیاد به گذشته یا آینده فکر کنید هرگز کاری انجام نخواهید داد. تصور کاری در فردا و یا هفته آینده یعنی هرگز آن کار را انجام نخواهید داد

همیشه به کار و ایده ی اصلی خود بپردازید

این یک راه حل پیش پا افتاده توسط مردم است که برای آشنایی و احساس راحتی در ابتدای هر ملاقات اندکی با سایر افراد گفتگو کنند و بعد به موضوع اصلی ملاقات بپردازند، اما صحبت کردن ابتدایی بیش از حد می تواند هدف ملاقات را کم رنگ کند! معمولا قبل از شروع هر کار حقیقی و اصلی چقدر ایمیل ها و یا فیدهای RSS تان را چک میکنید که به آن کار ربطی ندارند؟ کارهای متفرقه و جانبی زمان زیادی از شما خواهند گرفت اگر نتوانید آنها را کنار بگذارید و به کار اصلی خود بپردازید و در نهایت بر هدف اصلی شما اثر می گذارند. با بدل شدن به کسی که هدفمند است و فقط برای هدف حرکت می کند مسلما شما فرد موثر تری خواهید بود و سایرین به شما به عنوان یک رهبر و پیشرو نگاه خواهند کرد

 


داستانهای آموزنده

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی داخل یک چاه بدون آب می افتد  . کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از داخل چاه بیرون بیارورد . برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد ، کشاورز و  مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زود تر بمیرد و زیاد زجر نکشد  . مردم با سطل  روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای  روی بدنش رو می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بر روی خاک ها برود  . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون آمد .

 

نتیجه : مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم . اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

 


داستانهای آموزنده

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..
باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه کتاب این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید…
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.
کنار دستش .اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود ..
وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم.
هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .
دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه. و
قتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه ونصف دیگه شو خودش خورد..
اه ..این دیگه خیلی رو میخواد…خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما ...
وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>>
فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود. اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود ... در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره .... و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا رو نداره .....
چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
                  سنگ بعد از این که پرتاب شد
                      دشنام .. بعد از این که گفته شد..
                          موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
                                و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد